“چه خوب است با دوست بودن.چه خوب است با دوست خندیدن.چه خوب است لحظه هایی را برای خود زیستن.چه خوب است یکی را داشتن که دانستن از اینکه او تو را و تو او را دوست داری و تکیه گاه و غم خوار توست.چه تلخ است تنهایی.چه تلخ است کابوس گناه.چه تلخ است نتواستن از انجام کاری در حال که گذشته ای را با آن زیبا سر کرده ای و چه تل
خ است قصه عادت…”
وقتی چشمانم در چشم دیوید می افتد ناخودآگاه بغض گلویم را میفشارد.شجاعتش را از الکس به ارث برده است.الان که این را مینویسم کسی دور و بر من نیست.تنهایم.مثل وقتی که در آن کانتینر لعنتی تنها بودم.همیشه الکس تنهایی مرا میشکست.هر وقت تصمیم اشتباهی میگرفتم و از راه خارج میشدم دستم را میگرفت و …یاد خنده هایش قلبم را از سینه ام بیرون میکشد.یاد وقتیکه من را در آغوشش گرفته بود و با دستی مرا حمل میکرد و با دستی دیگر از من دفاع میکرد دیوانه ام کرده است.یک لحظه یاد مرگش مرا رها نکرده است.سالیانیست اشک میریزم.سالهاست دستانم بدون اجازه از من به لرزش افتاده اند.سالهاست دلم برای هم صحبتی با تنها دوستم تنگ شده است.یاد جنگ کره و عملیاتها و صحبتهای نیمه شب من و الکس.بیخودی میخندیدیم.وقتی نگاهم در نگاهش میافتاد خیالم آسوده میشد.پشتم گرم بود.اما چه کردم؟اشکم چه سود؟دردم چه سود؟الکسم کجاست؟با دستان خود آن دوست عزیز خود را غرق خون کردم.نمیخواهم یادم افتد آن بدترین روز زندگیم را ولی دست خودم نیست همیشه این طور وقتها منتظر حضور الکس مینشینم تا بیاید و کنار هم قهوه ای بنوشیم و یادی از گذشته ها کنیم.ساعت ۳ صبح است و من هنوز بیدارم.حتی از دیدن چهره دوستم در خوابهایم نیز شرمسارم.الکس بدان بعد مرگ تو من هم مردم.دیگر زندگی نکردم.مرا ببخش الکس ببخش…
نام:ALEX MASON شغل: گروهبان و مامور ویژه SOG متولد: ۱۹۳۰ محل تولد: آمریکا
به ادامه ي مطلب برويد
[ پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:راز ۳۷ ساله; زندگینامه فرانک وودز,
] [ 11:8 ] [ ][